وقتی فقط 18 سالم بود حس کردم عاشق دنیا شدم.زندگی رو قشنگ می دیدم.همش به دنیا و خوبی هاش فکر می کردم.اما دنیا بی وفا بود باهام. با اینکه ناراحت می شدم و غصه می خوردم و گریه می کردم اما حاضر نبودم بی خیاله دنیا شم. هرچقدر من می خواستم بیشتر عاشق دنیا شم دنیا بیشتر در مقابلم سکوت می کرد و من و با خودم تنها می ذاشت. اما دنیای 18 سالگیم همیشه هم اینطوری نبود. دنیا مهربون هم بود زیاد اما ... .

تا اینکه حس قشنگم کمرنگ و کمرنگتر شد و آخر سر مدفون شد.

بعدش حالا دنیا شروع کرد به اون روی خودش و نشون دادن و مهربون شدن با من. خیلی خیلی مهربون. اما دیگه دیر شده بود . خیلی خواستم دوباره مثل اونوقتا به زندگی نیگا کنم اما نشد که نشد  حس قشنگی که اون روزا به دنیا داشتم  مثل آبی بود که ریخته شده بود و دیگه نمی شد جمعش کرد... . اما با این اتفاقا هم راضی ام که اون قسمت از زندگی رو هم دیدم و دنیام حتی واسه  مدت هرچند کوتاهی قشنگ و رنگی بود.

 اما حالا دیگه

سکوت برقرار می شود و زندگی همچنان جاریست... .